گفتگویی متفاوت با پرویندخت داودیان، فعال فرهنگی و اجتماعی؛

ساخت وبلاگ

گفتگویی متفاوت با پرویندخت داودیان، فعال فرهنگی و اجتماعی؛
دلم می‌خواهد روزی از این شیرزن گیلانغربی تندیسی ساخته‌شود.
صدای آزادی : قرار یک مصاحبه گذاشتیم. آن هم تلفنی. تنها یک بار او را دیده بودم. اما همان یک بار دیدن، انگیزه ای مضاعف داد تا بیشتر با او آشنا شوم. می خواستم به دفتر نشریه بیاید، قبل از حضور در دفتر نشریه، دعوت کرد تا ساعتی مهمان خانه اش باشیم. آدرس را گرفتیم و در روز موعود به همراه یکی دو تن از همکارانم به سمت «بهار» به راه افتادیم. او که 12 سال مسئولیت ورزش بانوان استان کرمانشاه را در دوران سازندگی و اصلاحات درکارنامه اش دارد، در طبقه ی پنجم آپارتمانی در بلندترین نقطه‌ی منطقه‌ی بهار زندگی می کند. خانم پرویندخت داودیان از بزرگزادگان کلهر با لباس فاخر زنان کُرد، استوار و سربلند از ما به رسم معهودش استقبال کرد. دفتر زندگی اش را با ما ورق زد. دفتری خواندنی و شنیدنی. با قرار یک مصاحبه در دفتر صدای آزادی، آن روز به یاد ماندنی را به پایان رساندیم. امیدوارم در فرصت های پیش رو بتوانیم بیشتر از این چهره ی نام آشنا بنویسیم. در دفتر نشریه مصاحبه ای جدی شکل گرفت. گزیده ای از این مصاحبه که اوراقی از دفتر زندگی اوست، در سطرهای پیش رو می‌آید:

مشتاقم که از آغازِ زندگی تان بگویید!
پدرم هفت ساله بود که پدرش را در مقابل دیدگانش به قتل رساندند. دایه اش هفت سال او را به کشور عراق برد. آن روزگار مرزها به این شکل امروزی عامل قطع ارتباطات انسانی نبودند. یکی از گماشتگان داودخان در عراق میزبان پدرم و دایه اش شده بود. همین که به ایران برگشت، با عموها و برادران و بستگانش به حکم حکومت به خراسان تبعید شد و به جرگه ی صوفیان خاکسار در آن دیار غریب پیوست چهار سال در سرخس و چهار سال بعد در خراسان زندگی کرد. به دستور رضاشاه معادل املاکی که در اینجا داشتند، در خراسان به آنها دادند. هشت سال گذشت که رضاشاه سقوط کرد و پدر و اقوام تصمیم به بازگشت گرفتند. در یک روز بهاری که ایل به سمت ایلاق آمده بود، در دامنه قلاجه و در روستایی به نام «سرگو قمگه» به دنیا آمده ام. فرزند آخر خانواده ام. پدرم علاقمند به علم نجوم بود. شب پنجم خرداد ماه تاصبح ستاره می شمردکه من به دنیا بیایم. بعدها تعریف می کنند که پدر آن شب خوشه ی پروین را که دید، تصمیم گرفت که نامم را «پروین» بگذارد.
به اختصار  برادران و خواهرانتان را معرفی بفرمایید :
ما چهار برادر و سه خواهر بودیم. قدرت، لطف الله،مرتضی(که سهوا در یازده سالگی به دست پسر عمویش کشته شد) فریبرز، محمدرضا، شهین ، مهین و من که فرزند آخر خانواده هستم. برادر بزرگترم مدتها در چنگ ساواک شکنجه دید. اما صبورانه مقاومت کرد طوری که ساواک او را «ریچارد شیردل» نام نهاده بود.
دو برادر بزرگم فوت شده اند. فریبرز در دهه چهل شمسی مورد غضب رژیم واقع شد و تا مرز اعدام پیش رفت به همین دلیل مجبور شد از کشور فرار کند. ابتدا به عراق رفت . پس از آن سالها مورد تعقیب محسوس و نامحسوس ساواک بودیم. در سال 48 اکثر اعضای خانواده دستگیر شدند. آنها نیز جزو مجموعه ای بودند که به اعتقاد ساواک قصد براندازی داشتند.
در آن ایام شما هنوز در گیلانغرب بودید؟
خیر ! تا ششم دبستان در گیلان غرب بودم.
کودکی تان چگونه گذشت؟ عموماً دختران کُرد کلهر با سوار کاری و تیراندازی اخت بوده اند. شما چقدر با این دو ورزش آشنا بودید؟
من تا هفت سالگی در منزل «تایه» بزرگ شدم. تا زمانی که در منزل دایه بودم، خوش بودم و به تعبیری حکومت می کردم اما در منزل پدری حکایت ما کاملاً بر عکس بود . با تفنگ بزرگ شده بودم و جزو معدود خانواده هایی بودیم که اسلحه در خانواده هایمان همیشه حضور داشت. سوارکاری و تیراندازی را از پدر آموختم. اما از روزگار کودکی خاطره های خوبی از تفنگ نداشتم. تیراندازی را خوب آموختم اما وقتی موجود زنده ای قرار بود هدف قرار گیرد، کلافه می شدم و از کار باز می ماندم. آن روزها شکار بز کوهی و ... در صورت وجود اسلحه،کاری راحت بود. در منطقه «ترازی» تفنگی به دستم دادند که به بزهای کوهی شلیک کنم که برای رفع عطش به سوی چشمه آمده بودند. از اینکه می بایست به یک موجود زنده شلیک می کردم، ترسیدم. دلم نیامد. تفنگ را به گوشه ای انداختم و به گریه افتادم. سرزنش آزار دهنده ی اطرافیان را به جان خریدم که به یک موجود زنده شلیک نکنم.

به عنوان یکی از نوادگان خان کلهر در جملاتی کوتاه به داودخان و آخرین کار او که با سپاهی سی هزار نفری به قصد تهران حرکت کرد و ناکام ماند، بپردازید
ببینید! در زمان آنها موقعیت های خاص سیاسی اجتماعی و... ایجاب می کرد که به همان شکلی که در تاریخ مضبوط است، برخورد کنند. در آن روزگار مراتع ایلات کُرد منطقه ما تا «باخچه و قطار» مندلی ادامه داشت و مردم بی توجه به خطوط امروزی مرزی، آزادانه از این چراگاه ها استفاده می کردند. دایره قدرت داود خان تا آن منطقه هم پیش رفته بود و حتی والی مندلی به امر داودخان انتخاب می شد.
در آن ایام تقابل بین طوایف کرد و عرب بالا گرفته بود و حتی در یکی از جنگها هم از اعراب متعرض، پشته های کشتگان ساخته شد. بعدها محل آن درگیری «کوپه سنگ» نام گرفت و به عنوان مرز ایلی رسمیت یافت. در آن اوان گیلانغرب پایتخت قدرت محلی کلهر به حساب می آمد. البته شهری مثل امروز وجود نداشت ولی پایه های این شهر در زمان داود خان به شکلی جدی تر پایه ریزی شد. مردم را از چادر نشینی به سمت و سوی خانه سازی و یکجا نشینی سوق داد تا گیلان غرب رنگ و جلوه ای بهتر بیابد. بنا به مصلحت منطقه و برای اینکه بتواند قدرت بیشتری برای جغرافیای زیر مجموعه اش به دست بیاورد، از همراهی با مشروطه سر باز می زند و لشگری به ظاهر سامان می دهد تا به حمایت از سالار الدوله که به او دختر داده بود، به سمت تهران حرکت کند اما به دلایلی برمی‌گردند. عده ای معتقدند که خان کلهر در صدد افزایش قدرت خود بوده و حمایتش از سالار الدوله بر اساس سیاستی دیگر شکل گرفته بود.
شجاع ترین فرزندش «علی اکبرخان» فرماندهی سپاهش را بر عهده داشته. بختیاری های مشروطه خواه به آنها حمله می کنند. علی اکبر خان فرمانده سپاه سی هزار نفری و پدرش داود خان در شبیخونی کشته می شوند. سلیمان خان جانشین او و رئیس العشایر بود و حتی پیمان عدم تجاوز به سرحدات ایران با روسیه را امضا کرد.
اولین فعالیتهای دولتی تان از چه زمانی و چگونه شروع شد؟
من هیچگاه نیروی دولت نبوده ام. جنگ که شروع شد، خانم طالقانی که آن زمان مسئولیت درمان جبهه ها را بر عهده داشت ، از من خواست که به این فضا ورود کنم . کارم را با عنوان همکاری و نظارت درمانی در جبهه های غرب آغاز کردم. باید برای تجهیز اتاق های عمل و... برنامه ریزی می کردیم و کمبودها را سر و سامان می دادیم. امکانات را برای مراکز درمانی جبهه ها آماده و روانه می کردیم. خود را موظف می دانستیم که به پشت جبهه و خط مقدم جنگ هم برویم و ناظر امور درمانی و بهداشتی باشیم. اما سلاحی را با خود نمی بردم و محافظ قبول نمی کردم.
چندین سال در آن ایام به فعالیت مشغول بودم. در بیمارستان های صحرایی فعالیت می کردم از «میشگه» گرفته تا نزدیکترین مراکز درمانی به خطوط مقدم. روزهای اول جنگ در زادگاهم گیلانغرب بودم. مردم و معدودی از نیروهای نظامی برای پاسداری از شهر آماده بودند. من هم خودم را ملزم به دفاع می دانستم. مردم که صدای تلخ جنگ را از نزدیک احساس کردند و غرش توپها آرامش را از آنان گرفته بود، کم کم به ترک دیار راضی شدند. ابتدا برای حفظ جان به دامنه کوه ها و دره ها پناه بردند و مردم اولین شاهدان رشادتهای جمعی از جوانان حافظ شهرشان بودند.
در آن روزها ارتش عراق کم کم به دروازه گیلان غرب نزدیک شد. به خوبی به یاد دارم در یکی از دره های اطراف شهر پناه گرفته بودیم که شش صبح درگیری ها شروع شد. حوالی ساعت یازده صبح چند هلی کوپتر از راه رسیدند و چقدر با انگیزه به شکار تانک ها و نفر برهای عراقی مشغول شدند اگر آنها نبودند به یقین سرنوشت جنگ در گیلانغرب به گونه ای دیگر رقم می خورد. بعدها فهمیدیم که شهید شیرودی، شهید کشوری، شهید یحیی شمشادیان و .... خلبانان شجاع آن هلی کوپترها بودند.
آیا از میان خانمهای گیلانغربی فرد یا افراد ویژه ی دیگری با شما در مبارزه با دشمن همراهی می کردند؟
در اوایل، اکثر زنان گیلانغربی درگیر جنگ بودند. برخی از زنان مبارز در این شهر «دیده» نشدند. خانمی به نام نصرت بسیطی خواهر شهید بسیطی بود . دلاورانه و با شجاعت تمام مبارزه می کرد. با زبان رسا می گویم که غرب کشور و حتی تمام کشور مدیون دلاوری های این زن شجاع گیلانغربی است. علاوه بر مبارزه با مهاجمان عراقی، در حوزه ی بهداشت و درمان نیز فعالیتهایی ویژه داشت. بسیاری از جنازه های شهدا که مدت ها در زیر آفتاب جبهه ها مانده بودند، آماده می کرد تا به خانواده هایشان در اقصا نقاط کشور تحویل داده شود. کاری که از عهده ی کمتر کسی برمی‌آمد. دلم می خواهد روزی از این شیرزن گیلانغربی تندیسی ساخته شود. وی کارمند بهزیستی بود.
شبی از سومار به گیلانغرب آمدم. دلم می خواست ببینمش. به بیمارستان رفتم اما گفتند که منزل رفته. شب مهتابی بسیار روشنی بود. درِ حیاطشان از نوعی ورق خاص بود که به آن «چینکو» می گفتیم. در، نیم بند بود. در که زدم، گفت: کیه؟ گفتم منم. و بی هیچ مکثی با صدایی امیدوار گفت: «یار شه‌و هاتی» بر کلاشینکف اش تکیه کرده بود و در خانه ای تاریک و تنها در گیلانغرب متروک نگهبانی می داد. کتری اش را روی والور گذاشته بود و داشت اخبار جنگ را از شبکه های رادیویی خارجی می شنید. علاوه بر خانم بسیطی کسان دیگری بودند که حتی نامی هم از آنها برده نمی شود. مثل ناهید پرگاری، پروین پرگاری، مادر شهید سعید محبی،که همسر خلبان شهید رضا محبی هم بودند، خانم های دیگری همچون : جلالی ، مینو فردی و...
چگونه به حوزه ی ورزش بانوان ورود کردید؟
راستش را بخواهید انگیزه ای برای ورود به ورزش نداشتم. آقای داورزنی از من خواست که به حوزه ورزش ورود کنم. اما از آنجا که دانش این حوزه را در خودم نمی دیدم، نپذیرفتم .اصرارهای بعدی ادامه داشت. ولی گفتم که تجربه مدیریتی ندارم و معذورم. گفتند که کارنامه تان را در ایام جبهه و جنگ دیده ایم. کسانی را واسطه کردند که این مسئولیت را بپذیرم و بالاخره مجبور شدم و مدیریت ورزش بانوان استان را قبول کردم. با این شرط که به استعداد بانوان استان معتقد بودم و به خرد جمعی ایمان داشتم تا جایی که ورزش بانوان استان به رتبه های بالای کشور رساندیم.
استانی که کمترین امکانات ورزشی را هم در اختیار نداشت. بعدها که خانم هاشمی هم مسئولیت کمیته برگزاری مسابقات کشورهای اسلامی را به عهده گرفت، شروط را با ایشان هم در میان نهادم و بر این اساس با ایشان همکاری کردم. معاونت ورزش بانوان کشور در آن سالها هم بر عهده ی یک مدیر توانمند به نام طاهره طاهریان بود که نگاه ایشان نیز به ورزش نگاهی مقبول بود. برای شش ماه رفته بودم که مسئولیت بپذیرم اما تا 12 سال این مسئولیت ادامه یافت و با ریاست جمهوری احمدی نژاد این پست را واگذار کردم.
رشد کمی و کیفی ورزش بانوان استان، رشد جدی فضاهای ورزشی و ایجاد ورزشگاههایی مختلف از جمله مجتمع ورزشی کوثر بخشی از تلاش هایی بود که در آن دوران شکل گرفت.
مؤخره:
خانم داودیان به عنوان یک فعال فرهنگی اجتماعی با «ان جی او»ها و سازمان های مردم نهاد از سالها پیش ارتباط داشته و همکاری با بنیاد رفاه کودک، انجمن پیشگیری از بیماری های قلبی عروقی کرمانشاه، بنیاد نخبگان و همچنین عضویت در مرکزهم اندیشی کرمانشاه، عضوشورای راهبردی ورزش استان و مشاورعالی مدیرکل در امورورزش بانوان را در کارنامه خود دارد.

 

 

هفته نامه ی صدای آزادی...
ما را در سایت هفته نامه ی صدای آزادی دنبال می کنید

برچسب : گفتگویی متفاوت با امیر غفور,گفتگوی متفاوت با محمد موسوی,گفتگوی متفاوت با صادق زیبا کلام, نویسنده : ahangarnezhado بازدید : 257 تاريخ : چهارشنبه 24 شهريور 1395 ساعت: 3:51