ثبت ساعتی در « کوچه‌ی ثبت » / گزارشی از جلسه دادگاه در 4 مهر 1402 / جلیل آهنگرنژاد

ساخت وبلاگ

هفته نامه صدای آزادی: اینجا کجاست؟ بازدیدهای بدنی؛ موج جمعیتی که با پوشش‌های مختلف در هم می‌لولند؛ شلوار شیرازی‌های خط‌خورده، سرتراشیده‌های آفتاب‌سوخته، دست‌بند به دست‌های سرگردان که هر کدام با سربازی خسته مسیرهایی اجباری را طی می‌کنند و در آخر، برخی از خوش‌پوش‌های کت و شلواری که با کیف مخصوص، یکی دو متر بالاتر از مردم راه می‌روند، تنها گوشه‌ای از روزمرگی‌های دادسرای انقلاب در «کوچه‌ی ثبت» کرماشان در این روز پاییزی است.

«وراوه» دست از سرم برنمی‌دارد. اینکه مگر جز کار حرفه‌ای رسانه‌ای چه کرده‌ام که باید این همه تاوان بدهم: ماه‌ها گرفتار اخطار و احضار و دادسرا و دادگاه باشم؟ روزنامه‌ام را با انواع و اقسام تحریم‌های یارانه‌ای، کاغذ، آگهی دولتی و… روبرو کنند و عملاً این چراغ فرهنگی را به سوی خاموشی بکشانند! و توقیف تدریجی کنند…

در متن کیفرخواستم آمده است: «اتھام : نشر اكاذيب به قصد تشويش اذھان عمومي. بدین شرح که نشریه‌ی مشتکی‌عنه در شماره 657 خود در صفحه‌ی اصلی از تیتر: درخواست یک صد نفر از اساتید دانشگاه رازی در خصوص آزادی دانشجویان بازداشتی و بازداشت گسترده دانشجویان استفاده نموده است.»

به ورودی ساختمان آخر که می‌رسم، با فضای قدیمی ناخوشایندی روبرو می‌شوم. سی‌و‌شش پله‌ی بی رنگ و روی قهوه‌ای تیره را پشت سر می‌گذارم. ساعت را نگاه می‌کنم. دقیقاً ده صبح روز چهارم مهرماه 1402 خورشیدی است. درِ اتاق شعبه بسته است. ناگهان کسی دستی بر شانه‌ام می‌گذارد. این پژوهشگر کورد به خاطر من آمده و دقایقی قبل از من رسیده است.

روی صندلی‌‌های انتظار می‌نشینیم. هنوز کلامی گُر نگرفته که با اشاره منشی شعبه به اتاق دادگاه راهنمایی می‌شوم. در را که باز می‌کنم، همان میز بلند عدالت را در بالای اتاق می‌بینم. سلامی و بی هیچ کلامی، روی آخرین صندلی در مقابل قاضی می‌نشینم. دو نفر با فاصله از من نشسته اند. می‌پرسم: «ئۊیه‌ له‌ لاێه‌ن دانشگاێ ڕازییه‌و هاتینه‌؟!» جواب آری‌شان برایم خوشایند نیست. یکی «محمود یزدان بخش» وکیل است و دیگری «زینی‌وند»نامی که‌ می‌گوید: معاون فرهنگی دانشگاه‌ رازی است. یک نیروی غیر بومی که احتمالاً از سفارش‌شدگان «محمد رشیدی» نماینده‌ی کرماشان است.

هنوز ثانیه‌هایی از ورودم نگذشته که قاضی برخلاف انتظار، با لحنی غیر محترمانه و تند می‌گوید: درست و محترمانه بنشین! تعجب می‌کنم. به نحوه‌ی نشستن‌ام نگاهی می‌اندازم. می‌بینم که به درست‌ترین شکل ممکن نشسته‌ام. این تازه آغاز ماجرایی است که باید در این دادگاه نظاره‌گرش باشم و نشان از شروع خوبی ندارد!. نامش «محمد صادقی» است. یک پیراهن روشن، کُت و شلوار آبی راه راه و مویی غالباً مشکلی با یک ته‌ریش کم پشت و البته اخمی نامربوط که چاشنی چنین قالبی شده، تمام دارایی ظاهری اوست.

یک بام و دو هوایش دیدنی است!. با احترام تمام با دو مأمور دانشگاه رازی برخورد می‌کند و نگاهش هم نسبت به من کاملاً خشن است. با من مصداق « أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ » رفتار می‌کند و با آنها «رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ»!. چرایش را نمی‌دانم اما می‌دانم که در سیستم قضایی باید نگاه عدالت‌محور امام علی، اسوه و اصل باشد.

اتهام من، مطبوعاتی است. بایستی این پرونده در شعبه‌ای مرتبط و با حضور هیئت منصفه برگزار می‌شد. چنین پرونده‌ای در صلاحیت شعبه‌ای که در آن نشسته‌ام نیست. قاضی، پرونده را که ورق می‌زند، می‌گوید: این پرونده اشتباهی به این شعبه آمده و باید به شعبه‌ی دیگر برود. من هم می‌گویم: «منیش ئعتراز دێرم». اما با این حال از نماینده دانشگاه می‌خواهد که حرف و شکایتش را مطرح کند…

حالا از این به بعد علاوه بر برخوردهای دوگانه‌ی قاضی، با شنیدن سخنان نمایندگان دانشگاه رازی، دچار تردید می‌شوم. نکند مرا با یک مجرم سابقه‌دار اشتباه گرفته‌اند؟ متن‌های انشایی‌شان نیز اضافه می‌شود و از قاضی می‌خواهند که «اشد مجازات» را برای «من روزنامه‌نگار» در نظر بگیرند…

«تورج زینی‌وند» نسبت به طولانی شدن پروسه‌ی دادگاه و عدم مجازات من! اعتراض می‌کند. عجیب است که این آدم را نمی‌شناسم ولی امروز بسیار خصمانه برخورد می‌کند. دلیل دشمنی‌اش را نمی‌دانم. او از همه شعارهای این روزها مایه می‌گیرد تا به قاضی ثابت کند که جرم بزرگی مرتکب شده‌ام.

قاضی با لحن تحکم‌آمیز دیگر می‌خواهد که دفاعیه‌ام را به طور خلاصه بنویسم. دوباره تأکید می‌کند: خلاصه بنویس!. دو سه سطر می‌نویسم و تحویل می‌دهم. سپس می‌خواهد متنی را که مأموران دانشگاه رازی نوشته‌اند، امضا کنم. خط ناخوانایی دارند. یکی دو جمله‌ از متن، قابل خواندن نیست. از قاضی می‌پرسم: اینجا چه نوشته!؟ باز هم با همان لحن غیر محترمانه می‌گوید: «برو از اونا بپرس!»… متن آنها مورد تایید من نیست. امضا نمی‌کنم. قاضی با لحن تندی می‌گوید: فکر می‌کنی امضات خیلی مهمه!؟ جوابی می‌دهم…

معاون فرهنگی دانشگاه دوباره شروع می‌کند به بنای یک سخنرانی‌‌واره! و صدای آزادی را در ردیف (به قول خودش) رسانه‌های معاند قرار می‌دهد. دستی به یقه‌ی سفیدش می‌کشد و می‌گوید: در زمانی که چند کشور چنگ در گلوی‌مان گذاشتند، شما هم مثل اینترنشنال و… تیتر منفی زدید و نوشتید: «روز سیاه دانشگاه رازی!».

قاضی پا شده و دنبال کُت و کیفش می‌گردد. به قول خودش جلسه تمام شده. اما این دو فرستاده‌ی دانشگاه رازی پس از من در دفتر قاضی می‌مانند. دوست ادیبم در راهروی دادگاه همچنان منتظر ایستاده است. از پله‌های ساختمان قدیمی پایین می‌آییم. به دوست همراهم می‌گویم: تازه می‌فهمم که در زمین بازی قضاوت و امنیت گرفتار شده‌ام و نیز تازه می‌فهمم که دانشگاه رازی را چه کسانی و به چه فرمانی می‌‌رانند!…

این دانشگاه که‌ در این ماه‌ها مصداق بارز این کلام فاخر «…تضییع الاصول و التمسک بالفروع…» است، اسب را گم کرده‌ و پی نعلش می‌گردد و به جای جستجوی جایگاه از دست‌رفته‌اش حالا به جان رسانه‌ای فرهنگی افتاده و اعتبار خود را در به دادگاه کشاندن روزنامه‌نگاران کرماشانی جستجو می‌کند.

به حیاط که می‌رسیم، باز هم شلوارشیرازی‌ها، سرتراشیده‌ها، دست‌بند به دست‌ها و چند کُت و شلوار متحرک، همان تصاویر تکراری امروز در کوچه‌ی ثبت هستند که تنها چند نفرشان جابجا شده‌اند. شاید بسیاری از اینها مثل من باید منتظر احضار بعدی باشند.

انتشار در شماره 679 هفته نامه صدای آزادی

هفته نامه ی صدای آزادی...
ما را در سایت هفته نامه ی صدای آزادی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ahangarnezhado بازدید : 68 تاريخ : سه شنبه 16 آبان 1402 ساعت: 13:53