هفتهنامهی صدای آزادی: بچه که بودیم، گاهی معلم، برگههای امتحانی در دست، با حالتی نیمه عصبانی می گفت: نمرهتان «لب مرزی» است. حالت صورتش به ما می فهماند که لب مرزی، ترکیب مثبتی نیست. روزی زن همسایه گفت: فلان بیمار، وضعیتش «لب مرزی» است و طولی نکشید که شیون از خانهی آن لب مرزی بلند شد. این گونه خبرها روزگارمان را که با جنگ و بمباران آمیخته شده بود، تیرهتر کرد. هنوز برخی از آن شیونهای تلخ آن سالها را به یاد دارم. پس از آن همه سال در روزی سرد، به لب مرز آمده ام.
شیشه را پایین میکشم. هوا سرد است. ابرهای سیاهی آسمان را پوشانده اند. کسی از این خطوط نمی گذرد. دشتی وسیع با پوشش گیاهی نیم بند و رودخانههایی که درههایی گاه عمیق را در دل این دشت رازآمیز کندهاند. از «گیلان غرب» آمدهام. یک ساعت جادهی پیچاپیچ را پشت سرگذاشتهام تا به متروک ترین شهر ایران برسم. در مسیر، رهگذاری نیست. تنها «بیات» چوپان آن دشت رازآمیز، سگی سیاه و ناراضی را با طنابی سفید می کشاند و «آب توی دلش تکان نمی خورد»...
همچنان هوا دلگیر و ابری است اما «آفتاب همیشه زیر ابر نمی ماند». در مسیر، بیش از هر چیزی با تجهیزات نظامی، سربازانی نیمخسته و جادههایی مجروح روبرو شده ام. همراهم چندین بار با انگشت نشان میدهد که آن، پاسگاه مرزی است و ما اکنون تقریباً لب مرز هستیم. می ترسم از این ترکیب. نمادهای بین راه، مرا به سال های دور می برد. سالهای جنگ ...
دقایقی گذشته است. تابلو به ما «خوشآمد»می گوید. به سومار وارد می شوم. چند سرباز دارند نیسان قراضهای را هُل می دهند اما راننده ناکام است. تردد، تقریباً در حد صفر است. نمی توانم توقف کنم. همه شهر را در کمتر از ده دقیقه می گردم. دور تا دور شهر را شن ریزی کرده اند تا مسیری برای گردش ماشینهای احتمالی وجود داشته باشد.
وسعت مسکونیِ شهر به اندازهی روستایی متوسط است. ساختمانهای محدودش انگار ترسیدهاند. چند دیوار تا نیمههای راه بالا رفته و بعد پشیمان شدهاند. برخی دیوارها غش کرده اند. درها و پنجرههای ساختمانی در گوشهای از این شهر به شکل ناشیانهای با گچ به دیوار پیوند خوردهاند. چند سگ با استرس از خیابان رد میشوند و پلههای پارک شهر، سالهاست پاهای گردشگری را با تمام وجود می طلبد و پارک، متروک تر از آن است که صفایی به دل رهگذری بدهد.
شهر یا ساکنی ندارد یا یکی دو خانواده که احیاناً درگیر فعالیت دامپروری و کشاورزی هستند، به آنجا ییلاق و قشلاقی می کنند. روی تپهای مشرف به شهر میروم. زوزهی بادی سرد، مضطربم میکند. یادمان شهدای گمنام برای دقایقی مرا به توقفی ویژه میکشاند. کنار یادمان یک سامانه ی قدیمی ضد هوایی است که انگار برای خالی نبودن عریضه آنجا مانده است. به سربازی که کنارش مرا می پاید، با اشارت دست، سلامی می گویم. چند قدم از «یادمان» فاصله می گیرم. اینجا لب مرز است و از بالای بلندی، متروک ترین شهر ایران را نظاره گرم. شهری که انگار بیش از هر چیز، حسی از نظامی بودن را با خود دارد.
با خودم به قول کرماشانیها «ورّ بیجا» می زنم که چرا در این استان فقیر، از فرصت شهرنشینی و تمامی مزایای آن در اینجا استفادهای نمی شود؟ چرا هنوز انگار روزهای پس از جنگ را در اینجا تجربه می کنیم؟ سال هاست از جنگ، گذشته است اما انگار در خاطرمان هنوز بوی باروت می آید...
در میان کوردهای ساکن در گیلانغرب، قصرشیرین، اسلام آباد، ایوان و... به نفتشهر «نفت شا» می گویند. حس متفاوتی دارم. دقایقی پیش راه افتاده ام و دارم کم کم به «نفت شهر» می روم. این اولین بار است که پس از سالها به قصد دیدن «نفت شا» راه افتاده ام. لولههای ممتد زنگ زده، این مسیر را به شکلی ویژه با دیگر مسیرها متفاوت کرده اند.
راه، طولانی نیست. سردی هوا را در این بهمن ابری از بخار شیشهی ماشین به خوبی می توان حس کرد. اینجا همیشه سرد نیست و دمای هوایش تابستان ها تا آن بالا بالاها می رود. از دور شعله های روشن چاه نفت شعله های امید را در دلم روشن می کند. همراهم به سمت چپ جاده اشاره می کند و می گوید: این همان چاهی است که چندی پیش آتش گرفت و خبرساز شد.
تاسیسات با زبان بی زبانی می گفتند که: به متفاوت ترین شهر کرماشان میرسیم و یا یک شهر نفتی!. اگر چه سومار تصورم را از شهر کاملاً درهم شکسته بود، اما دیگر تصورم از شهر نمی توانست به یک مسجد و چند شرکت و ساختمان اداری و استراحتگاه خلاصه شود.
▫️دژبانهای ارتش با اقتداری خاص، همه را می کاوند. چند کارگر در حال کشیدن یک لولهی پلاستیکی از روی پلی هستند و شهر در سکوتی دلهرهآور، تپشهای قلبش را می شمارد. از یک سرابالایی میگذریم تا تأسیسات پالایشگاهیِ کشور عراق را هم نظارهگر باشیم.
لولههای زنگزده همچنان شَبَه خاموش شهر هستند. لولههایی که بایستی شریانهای حیاتی کرماشان باشند، زنگ زدهاند! و انگار آبی از آنها برای مردم کرماشان گرم نمی شود! راستی چکار به زنگزدگی دارم!؟ «آش خوب باشد، کاسه اش چوب باشد!» که نیست...
دیدار، بسیار کوتاه است اما به آن شعلههای سرکش آتش دل می بندم. خوشحالم که آتشی که نمیمیرد، هنوز در لب مرز روشن است. اما باز هم از خودم می پرسم که از نفت «نفت شهر» چه چیزی به سفرهی «کرماشان» بیکارترین استان کشور رسیده است؟ حراج پالایشگاه این استان را به خاطر می آورم که آن را «از کیسهی خلیفه بخشیدند»؛ آرزوی های برباد رفتهی جوانان این دیار زخمی! که «آهی در بساط ندارند» و «آشی که برایمان پخته شده است»...
هوا دارد تاریک می شود. سرد است. یکی از چراغ های ماشین به خواب رفته. جاده دارد پستی و بلندیهایش را به رخ می کشاند. صدای «کرماشان کرماشان» حشمت لرنژاد، سکوت جاده را میشکند. دوباره به یاد معلمم می افتم. ما همچنان لب مرزیم. شیشه را پایین میکشم. باد سردی زوزهکشان از کنار گوشم میگذرد اما گوشم بدهکار نیست. شما بگویید: گوش چه کسی باید بدهکار باشد؟
جلیل آهنگرنژاد / هفته نامه صدای آزادی / شماره 566
هفته نامه ی صدای آزادی...
ما را در سایت هفته نامه ی صدای آزادی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : ahangarnezhado بازدید : 130 تاريخ : چهارشنبه 21 اسفند 1398 ساعت: 11:30